شازده کوچولو

یک روز بعد از ظهر پسربچه ای سگ کوچکش را گم کرد.

زیر تختش را نگاه کرد. تمام خانه را به دنبالش گشت. اما خبری از او نبود.

توی باغچه ی خانه را گشت. سگ کوچک آنجا هم نبود.

پسربچه خسته شد. از پیدا کردن سگش داشت نا امید می شد اما خانم همسایه شان را دید.

پسر بچه از خانم همسایه پرسید: ببخشید سگ من در باغچه خانه شما نیست؟

خانم همسایه گفت: بله او در باغچه ما مشغول گاز زدن به تکه استخوانی است.

پسرک وارد باغچه خانم همسایه شد و سگ اش را دید که استخوانی به دندان داشت.

پسرک از این که سگش را گم نکرده خوشحال بود.

او یاد گرفت که از گشتن به دنبال گم شده اش  هیچ وقت نا امید نشود.




روزی روزگاری در سال های نه چندان دور جغد پیری روی درخت بلوط زندگی می کرد.

هر روز وقایع مختلفی دور و بر او اتفاق می افتاد.

روزی پسری را دید که به مردی پیر کمک می کرد تا سبد سنگینی را حمل کند.

روزی دیگر دختری را دید که بر سر مادرش فریاد می زد.

جغد پیر هرچه بیشتر می دید کمتر حرف می زد و هرچه کمتر حرف می زد بیشتر می شنید.

او قصه هایی را که مردم برای هم بازگو می کردند می شنید.

او شنید زنی می گفت فیلی را دیده که از روی فنسی پریده است. همچنین از مردی شنید که می گفت هیچ وقت اشتباهی نکرده است!

 آنچه برای مردم اتفاق می افتاد را جغد پیر می دید و می شنید. بعضی ها بهتر و بعضی دیگر بدتر می شدند اما جغد پیر ما هرروز داناتر می شد.

کمتر صحبت کردن و بیشتر گوش دادن شما را داناتر می کند.



روزی روزگاری دو برادر در انتهای جنگلی زندگی می کردند. برادر بزرگ تر در حق برادر کوچکش بدجنسی می کرد.  تمام غذا ها را می خورد و لباس های خوب را می پوشید.

روزی برای جمع آوری هیزم و فروختن آن به درون جنگل رفت. در طول مسیر شاخه های درختان را یکی پس از دیگری می شکست. تا اینکه به درختی جادویی رسید.

درخت به او گفت ای پسر اگر شاخه های مرا نشکنی از سیب های طلایی ام به تو خواهم داد.

پسر قبول کرد اما تعداد بیشتری سیب طلایی می خواست. پسرک طمع کار گفت اگر سیب های بیشتری به او ندهد تمام شاخه ها را می شکند.

درخت جادویی به جای سیب صدها چوب سوزنی بر سر پسرک ریخت. پسرک روی زمین نشست و گریه کرد. وقتی که خورشید در حال غروب بود برادر کوچک تر نگران شد و به درون جنگل رفت. برادرش را در حالی یافت که سوزن های زیادی در پوستش فرو رفته بود. سوزن های چوبی را با مهربانی از پوست او جدا کرد. وقتی که تمام سوزن های چوبی بیرون آمد برادر طمع کار پشیمان شد و قول داد که بعد از آن آدم خوبی بشود.

درخت که تغییرات را درون قلب پسر دید تمام سیب های طلایی را به آن دو بخشید.


دریافت متن انگلیسی
حجم: 12.3 کیلوبایت


میلیون ها گل سرخ ممکن است در جهان وجود داشته باشد.

اما تو تنها گل منحصر به فرد من هستی!


اگر مرا اهلی کنی ما به هم نیاز خواهیم داشت.

تو برای من در تمام جهان منحصر به فرد خواهی بود.

من نیز برای تو در تمام جهان منحصر به فرد خواهم بود.