شازده کوچولو


روزی روزگاری در سال های نه چندان دور جغد پیری روی درخت بلوط زندگی می کرد.

هر روز وقایع مختلفی دور و بر او اتفاق می افتاد.

روزی پسری را دید که به مردی پیر کمک می کرد تا سبد سنگینی را حمل کند.

روزی دیگر دختری را دید که بر سر مادرش فریاد می زد.

جغد پیر هرچه بیشتر می دید کمتر حرف می زد و هرچه کمتر حرف می زد بیشتر می شنید.

او قصه هایی را که مردم برای هم بازگو می کردند می شنید.

او شنید زنی می گفت فیلی را دیده که از روی فنسی پریده است. همچنین از مردی شنید که می گفت هیچ وقت اشتباهی نکرده است!

 آنچه برای مردم اتفاق می افتاد را جغد پیر می دید و می شنید. بعضی ها بهتر و بعضی دیگر بدتر می شدند اما جغد پیر ما هرروز داناتر می شد.

کمتر صحبت کردن و بیشتر گوش دادن شما را داناتر می کند.