شازده کوچولو

یک روز بعد از ظهر پسربچه ای سگ کوچکش را گم کرد.

زیر تختش را نگاه کرد. تمام خانه را به دنبالش گشت. اما خبری از او نبود.

توی باغچه ی خانه را گشت. سگ کوچک آنجا هم نبود.

پسربچه خسته شد. از پیدا کردن سگش داشت نا امید می شد اما خانم همسایه شان را دید.

پسر بچه از خانم همسایه پرسید: ببخشید سگ من در باغچه خانه شما نیست؟

خانم همسایه گفت: بله او در باغچه ما مشغول گاز زدن به تکه استخوانی است.

پسرک وارد باغچه خانم همسایه شد و سگ اش را دید که استخوانی به دندان داشت.

پسرک از این که سگش را گم نکرده خوشحال بود.

او یاد گرفت که از گشتن به دنبال گم شده اش  هیچ وقت نا امید نشود.